پسرم ، عشق زندگي من
امروز صبح ميخواستم درسته بخورمت. اينقدر كه گل و مهربوني. ديروز -دوشنبه ۱۶ اسفند-رفتيم خونه دايي بهزاد اينا كه موهاي زن دايي رو كوتاه كنم. تو آب پاش يا بقول خودت چيپ چيپ رو برداشته بودي و رو شلوار من آب ميپاشيدي كه باعث شد دو تا داد بزنم كه منو خيس نكن، من از خيس شدن بدم مياد، ولي تو ميگفتي نه خوبه و باز.... بعدم هركاري كردم موهاي تو رو كوتاه كنم نذاشتي- شام بالا خونه مامان بزرگ خوردي و اومديم پائين. با چوب بلز و شير آب كه دمونتاژش كردي، يه بار چكش درست كردي و يه بار با سر شير و چوب هاي اسباب بازيت كپسول گاز ، بعد از اينكه شيرش رو باز كني ميترسيدي و ميگفتي منفجر ميشه. ساعت ۱۰ هم خوابيدي و فردا صبح يعني امروز ساعت ۷ با صداي خنده بلند ...
نویسنده :
مامان رضوان
8:15